ورود
وضعیت : ناموجود
افزودن به سبد خرید
میرویم ویلای خاله میترا. پویا بالا پایین پرید و خوشحالی کرد. مامان بخش تدارکاتیاش را که مدتها از کار افتاده بود فعال کرد. باید لباس گرم برداریم. شبهای شمال سرد است. میترا دربارۀ بردن مامان چیزی نگفته بود. فقط از من خواسته بود بچههایم را بردارم و چند روزی بروم پیشش. عباس را میفرستم ترمینال دنبالتان. در تلفنهای بعدی از جزئیات سفر حرف زدیم، ولی میترا اشارهای به مامان نکرد. حتا ته دلم فکر میکردم این هم یک جور باج دادن است در مقابل زندگی با مامان. زندگی با او چیزی نبود که میترا بیش از یک هفته بتواند تحمل کند. به بهانۀ خارج رفتن و مشغول بودن میفرستادش پیش من. شوهرت نیست و تنها نمیمانید. و با آن همه ثروت و امکانات، حالا طبیعی بود گاهی هم عذاب وجدان به سراغش بیاید و از من بخواهد چند روزی در ویلایش استراحت کنم. خبر داشت که افسردهام و دارو میخورم. مامان به او رسانده بود که بعضی وقتها جواب سؤالهایش را نمیدهم. خیلی که هنر میکردم، به جای جنباندن زبان چند گرمیام، سر سنگینم را تکان میدادم. میترا میدانست من این روزها حوصلۀ هیچ کاری ندارم.