ورود
وضعیت : موجود
افزودن به سبد خرید
میبینی که چه طور بچهای بودم. تنبل، تنها، بله خیلی تنها. کلمهش چی بود؟ بچه سوسول. توی هیچی جز موسیقی استعداد نداشتم و من تک فرزند بودم. پدر و مادرم بچه ننه بارم آورده بودند. وقتی وارد شونزده سالگی شدم دیگه کاملا مشخص بود از آیندهی درخشانی که همه برام متصور بودند، خبری نیست. اول برونو فهمید و بعد خودم. با این که به طور ضمنی با هم توافق کرده بودیم که به پدر و مادرم نگیم، پذیرشش برام مشکل بود. شونزده سالگی وقت خوبی نیست برای این که بفهمی هیچ وقت نابغه نبودی و نابغه هم نمیشی. ولی اون موقع دیگه عاشق شده بودم. تولین بار لیلی رو وقتی چهارده سالش بود دیدم. یه سال ازش بزرگتر بودم، کمی بعد از فروپاشی روانی. خونهی ما توی سنت جانز وود بود. یکی از اون عمارتهای سفید مخصوص بازرگانهای موفق. میدونی کدومها رو میگم؟ یه پیاده روِ نیم دایره. یه رواق. پشت خانه یه باغ بزرگ، انتهاش چند تا درخت میوه، شش هفت تا درخت بلند سیب و گلابی. نامرتب ولی تا دلت بخواد سبز. اُمبرو. زیر یه درخت لیمو برای خودم یه خانهی اختصاصی داشتم. یک روز-ژوئن، روزی آبی و باشکوه، سوزان، صاف، مثل روزهای یونان-داشتم زندگی نامهی شوپن رو میخوندم. خوب به خاطرش دارم.